دستگاه خلقت،کارش را از سر گرفت؛و من که مستی توفیق در جانم می دوید و شادی دلم را می شست و لبریز نور می کرد؛به سوی «روح» شتافتم؛و او در حالیکه با تمام چهره اش می خندید،جام را از دستم گرفت.عالم «ذر» بود و خداوندِخدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیّت سایه افکنده بود.فرشتگان سر در پیش و خاموش،شتابان مُشت مُشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود،همه را یکنواخت و قالبی شکل می دادند،و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد،خداوندِخدا در آن روح دمد و مجسّمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند.
توده های کوچک لجن،در صفی که تا بی نهایت ادامه داشت،به چشم می خورد و در آن میان،«گِل» همچون تودهء فروزان آتش می درخشید.من ایستاده بودم و با کنجکاوی در آن خیره شده بودم.دلم می تپید،و چشم هایم از اشک شوق و شکر چنان پر شده بود،که تصویر «گِل» تو،در نگاهم می لرزید.من نتوانستم سر پا بایستم!زانوانم توان نداشت.کنار «گِل» تو نشستم،امّا چشم از تو بر نداشتم.نزدیک تر آمدم،نزدیک تر؛و خدا مرا از زیر چشم های بزرگ و شوخ و هوشیار و مهربانش می پائید.
دیدم که «گِل» تو،همچون خاکستر «حلّاج» می تپید.من بی تاب شدم.شنیدم آوائی که به صدای سایش بالهای پرندگان می مانست،نام مرا می بُرد!گوئی نام خویش را از عمق درونم می شنوم.
خدا به شتاب گِل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک تر می شد و من بی قرار!
نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کرد و در برابر خدا ایستادم.امّا همچنان چشم از تو بر نگرفتم.
خدا با سیمائی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست.لحظه ای در من نگریست و من،گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعش ام احساس کردم.نگاهم را از «گِل» تو بر کشیدم، امّا نتوانستم بر چهرهء خدا بدوزم.به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم؛و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش،که از سعادت آنان خوشحال است،ایستاده ام.
ادامه دارد...